من ، چو هر روز دگر ، غمگين زمرگ روز پرتوزاد ،
وز غم باز آمدِ فرمانرواييهاي تاريکي ،
در ميان شهر مي رفتم ؛
تا به سوي زاغه ها ، باري ،گرچه از دستتم نمي آمد براي هيچ کس کاري