عصر بود و ، روزْ پژمان بود
لحظه ها سرشار از افسوس،
رنگ خورشید از غم بیحاصلی تیره ،
داغ مرگ روشنی...
آن بود؛
عصر بود و خستگی بر لحظه ها چیره ،
شب هیولاوار ، پاورچین ، کمین می کرد ،
و شود آنگاه ،
چشم تاریکی به مرگ روشنی خیره .
*
گرچه گاهی نیز اندر شهرها بوده است ،
غرّشی اندر پی در هم فرو کوبیدن شالوده خواری ،
و جهادی دور از هر بیم و هر امیّد ،
در ره تابیدن خورشید ،
و ره پاک سرافرازی ،
زندگانی ، زندگی سازی ،
عدل و آزادیّ و بیداری ،
*
هر چه بود ، از شهر می رفتم ،
لیک نی حیران به کار خویش ،
نی جدا از خلق ،
بلکه دور از هر عبوس حسرت و تشویش ،
*
من ، چو هر روز دگر ، غمگین زمرگ روز پرتوزاد ،
وز غم باز آمدِ فرمانرواییهای تاریکی ،
در میان شهر می رفتم ؛
تا به سوی زاغه ها ، باری ،
گرچه از دستتم نمی آمد برای هیچ کس کاری ،
در میان شهر می رفتم ،
وز میان هر هیاهویی که در هر شهر خواهد بود :
گاه ، هرگونه تلاش کاذب و نیرنگ ،
کشتن فرزند بیداری ،
بردن حقها ز حقداران ،
و ازینسان ، هر چه می بینی ، بزهکاری ،
پشت کرده بر کبود تیره مغرب ،
دشمن سرسختْ کوشِ قتلگاه روز ،
غَمگن از خاموشیِ صدها هزاران مشعل خورشید ،
پشت کرده سوی مغرب ، خشم کرده بر نژندی ها ،
بر فریب بند بافان تبه اندیش ،
بر سیاهین روزگار سخت بندی ها !
همچو شیر رسته از بندی ،
و زِ خود بگسسته زنجیری ،
در ره راهیّ و تدبیری.
*
می دویدم ، تُندر آسا ، با خروشی سخت
می خروشیدم من به خاموشان ،
به گروه ماتِ با حرمان هماغوشان ،
مردمی آرام و خود هستی فراموشان.
*
سوی خاور می دویدم ، خاور این شهر بس آرام ،
این کویر تشنه فریاد بیداری ،
این اسیر دام بیفرجام ،
این که روزی بایدش بر داشتن فریاد و غوغایی ،
در ره فردای والایی .
*
سوی خاور می دویدم ، سوی خاور ، هان !
تا که شبگیر بنشینم ، نیایش آورم زی خاوران از جان ،
زی همان دروازه فرمند پر آوازه خورشید ،
معبر پیروزوار لشکر امیّد ،
و همان مرز حضور روشناییها ،
و همان محراب پاک روز ،
و همان سرشارِ روشن، چشمه سار تابش فردا ؛
*
و بخواهم با دلی پر سوز ،
همچو سوز روز ،
و بجویم با سری پر شور ،
همچو شور نور ،
روز روشن را ،
روزها را ،
روزهای فاتح و پیروز ...
ساحل خورشید، 255-259
.: Weblog Themes By Pichak :.